باران برگ

باران برگ

شعرها و داستان های من(s.faezeh.m)
باران برگ

باران برگ

شعرها و داستان های من(s.faezeh.m)

آدمک

این بار که نگاهت را تحمل کردم

می دانستی که زود می رسد شکستنم

و تو با شکسته های وجودم می سازی آدمکی...

که هدف کودکان کوچه است.

سیده فائزه مرادی(sfm)

سکوت

سالهاست می خواهم بگویم

درد دل نگفته را

ماههاست می خواهم بخوانم

آواز نشنیده را

و مدتهاست در این چهار دیواری سکوت شبهای

بی امیدم

sfm

سرنوشت

سیاه،

سیاهترین سحر صبح سرد من

سایه تلخت را از سرنوشت آبی ام بردار

سیاهی سکوتت را بشکن

کوله های هیزم را بر زمین بگذار

آنگاه شب سپید می شود

ببین...

sfm

آوار

ای باور کودکانه لحظه های نو ظهور سالهای تنهایی

چه معصومانه گذشتی و حتی ردپایت را نمی توان دنبال کرد!

تو که بارها سادگی های سپید را گوشزد کرده بودی

چه تند و با شتاب گذشتی و مرا جا گذاشتی...

و اکنون به کدامین اتهام در سیاهچال نگاهت خوار می شوم؟

و تو با لبخندی ملیح کوهی از آوار بر سرم می ریزی...؟!

sfm

گم شده

من خود را گم کرده ام

میان بوته های شب بو

و همنشین شاپرکهایم

ای یادگار روزهای برفی

بینوایم و تنها

و انتظار تپش شبی را می کشم

تا بنوازم سازی برای تو

شقایقها و میخکها تو را می خوانند

صحرا مدتهاست

که تنهاست

کلبه ی تنهای تیره و تاریک من

شیشه ها را بشکن

رو سوی آسمان آر

به پرواز در آ...

مرا با خود بـَــــر...

تا به آن سوی سرزمین آرزوها...

من با تو خواهم آمد

مرا از یاد مبــــــر...

sfm


برف...

برف می بارد

کودکان می لرزند زیر برف سرد خزان

کبک می گفت:سر باید کرد در برف و دیگر هیچ

مگر می شود چشمها بست

مگر می شود بی فریاد

که ای آسمان مروت دار و نبار

بنفشه اهل سرما نیست!

مگر می توان نگفت

ابرهای تیره برو

آفتاب بتاب

زمستان بخواب

پروانه نیز برای کودکان فریاد

صدای داد سرداده

آنگاه که برفهای روی ساقه خشکیده درخت

بر روی بنفشه ریخت

صدای دندانهای بنفشه را زیر برفها می توان شنید!

آن هنگام که دستهای ظریف کودک برفها را کنار زد

ساقه خمیده بنفشه را می توان دید.

sfm

سایه

سایه ای را می بینم از دور

میان ساقه های خمیده بید

دور می شود،سایه،دور و دور

هر چه نزدیک می شوم

سایه را دورتر می بینم

گویا می گریزد از من

هل می دهد مرا

میان زوزه های باد

و رهایم می کند میان شاخه های غم

گاه می کِشد و گاه می کِشمش...

گاه می خواند و گاه می خوانمش

سایه ها به هم می پیوندند

و ناگهان،ناپدید می شوند

و مرا میان درختان رها می کنند

چه بد!

sfm


تقدیر

سرزده سکه ی درخشان طلایی از پس ابر زمان

و میان انگشتان آسمان می چرخد

گویا قضا و قدر

به دست او رقم می خورد

و چه زیبا می اندازد

سکه ی بخت را

و زمین مات و مبهوت می ماند از کار زمان

که زمانه مکرها دارد

در آشیان...

سیده فائزه مرادی

خسته

در انتهای سفرم تنها و خسته

زیر تک سایه سار درختی

جوی آبی...

آه...

خاکهای تنم را که می تکاند

آواز رهایی را که می خواند

سنگها،خبر از دشواری راه

تاولها خبر از درماندگی ما

و اکنون،تنها و خسته

خارهای پایم را که می چیند؟!

گلهای امید را که می بیند؟!

در انتهای سفرم.آه...

تنهایی...

در تنهایی لحظه ها به تو می اندیشم

و غبارت را از دل می شویم

آه. ای نسیم لحظه ها که می وزی بر رویم

تو را با تمام وجود احساس می کنم

ساز بادهای عمر را نوازش می کنم

و می نشینم و می شنوم

بیقراری شاخه ها گواه از تو می دهد

و لحظه ها را با آرزوی تو سپری می کنم

و به یاد تو می خشکم

ای لحظه ها...