سایه ای را می بینم از دور
میان ساقه های خمیده بید
دور می شود،سایه،دور و دور
هر چه نزدیک می شوم
سایه را دورتر می بینم
گویا می گریزد از من
هل می دهد مرا
میان زوزه های باد
و رهایم می کند میان شاخه های غم
گاه می کِشد و گاه می کِشمش...
گاه می خواند و گاه می خوانمش
سایه ها به هم می پیوندند
و ناگهان،ناپدید می شوند
و مرا میان درختان رها می کنند
چه بد!
sfm